رویاها دست از سرش برنداشت. تماس دست هاش با تن رفیق. تنی که آهسته رو به سردشدن می رود. گرمایی که مثل لذتی رو به افول، انسان را به دنبال خود می کشاند تا بهش چنگ بیندازد و نگذارد از دست برود. برجستگی شاهرگ مچ دست او را زیر انگشت هاش حس می کرد. نبض، خون تپنده برای تقلای زنده ماندن. مثل وقتی که ماهی قرمز کوچکی را توی مشت بگیری. حس می کرد. نبض می زد و خون مانند اسب وحشی می جهید و لگد می زد تا به دام مرگ نیفتد. می لرزید و از نیمه خوابش می پرید. تردیدی تازه. واقعا در آن شب نبض را حس کرده بود؟ ناخن هاش را به کف دست می فشرد و نیمه رویا، مثل مار آبی، به روانی می خزید و دور می شد. اما گرمای مچ رفیق هنوز بود که به پوستش سوزن می زد و انگشت هاش را برای کنار زدن لحاف از تن، ناتوان می کرد.