صبح، سها زودتر از من بیدار شده و صبحانه درست کرده بود. سرحال بود و شاد. پشت میز که نشستیم، گفت: «چه خبر؟»
گفتم: «دیشب که خوابیدی، فرزین زنگ زد.»
گفت: «اِ؟»
حواسش به من نبود. چای مینوشید و از پنجره بیرون را تماشا میکرد.
پرسیدم: «سها... خوبی؟»
گفت: «دیشب یه خواب عجیب غریبی دیدم... تا حالا دقت کردی که ما وقتی خوابیم، اختیار ذهنمون دست خودمون نیست؟»
گفتم: «معلومه خب.»
یکدفعه پرسید: «فرزین چی کار داشت؟»
گفتم: «نگفت. فقط گفت بهش زنگ بزنی.»
بلند شد: «خب، سهیلا من اول میرم دوش میگیرم. بعد میرم دانشگاه.»
من هم بلند شدم و میز را جمع کردم. آیفون که زنگ خورد روی صفحه صورت فرزین معلوم شد. گوشی را برداشتم و سلام کردم.
پرسید: «هستش؟»
گفتم: «آره. ولی رفته حموم.»
گفت: «باشه. پایین منتظرم.»
دیدمش که رفت سمت ماشینش. رفتم کنار پنجره ایستادم. هوا گرم بود. با خودم گفتم حتما حالا که فرزین آمده سها دیگر ماشین نمیبرد. برگشتم لیوانی چای ریختم و پشت میز آشپزخانه نشستم. صدای دوش حمام یکریز و بلند بود. از صندلی بلند شدم. از توی کابینت بالایی آبنبات آوردم و گذاشتم کنار لیوان چای.
تا چای خنک شود یکی دو دانه آبنبات خوردم. چای را آرام نوشیدم. چند دانه آبنبات دیگر هم انداختم به دهانم. چشمم به ساعت بود. آیفون زنگ خورد. بلند شدم و باز فرزین را دیدم.
داد زد: «نیومد پس؟»