میان سفر باز بهیادش میآورم و جنگ میان من و خاطرهام آغاز میشود. سعی میکنم در این فرصت کوتاه و زمان کمی که تا فرود هواپیما باقی است، همهچیز و همهکس را در ابعادی کوچک مثل سربازهای پلاستیکی سبز کوچک ببینم و کنار هم طوری بچینم که نبرد دیوانهکننده اینبار برای همیشه تمام شود. اگر ببرم، خلاص میشوم و باختْ جنگ را به فرداها میکشاند.
پدر و مادر هنوز زندهاند. آنا هم هست، غرغرو و بذلهگو و غیرقابل پیشبینی. دور است و گاهبهگاه خبری ازش میرسد که مثلاً چاق شدهام و هفتهی پیش مسموم شده بودم و شهر خودمان را با هیچجای دیگر عوض نمیکنم.
پدر و مادر توی همان خانهی سالها پیش نشستهاند. پدر کمتر کار میکند و گاهی برای این و آن کارهای سبک آهنگری میکند. مادر هر روز میرود استخر، توی خانه نمیماند و بیشتر از پدر سرش گرم است، مثل همهی مردم.
انگار آدمهای این شهر را ریختهاند توی تابهای غولپیکر، همشان زدهاند و تفتشان دادهاند و حالا تنها بخار و بوی زنده بودن از شهر بلند شده است.