بهار پربارانی بود و ما نقشههای خوبی برای تابستان کشیده بودیم. این را خوب به یاد دارم، چون بعد از آن، همه چیز عوض شد. من در آن تابستان با آنگوس دایسارت آشنا شدم.
معمولاً هیچ وقت به خاطر نداشتم در سفرهای پدرم او را همراهی کرده باشم. دیگر مدتها بود که این کار را نمیکردم. هرچند همهی دوستان و آشنایانم شغل او را بینهایت جالب و جذاب میدیدند، من ترجیح میدادم یک پدر معلم، پیشهور یا وکیل داشته باشم؛ پدری کاملاً معمولی. میدانستم که انزجار من از شغل او بیشتر به سبب تصادفی است که در آن، مادر و برادر کوچکم جان خود را از دست داده بودند. برای کشف این موضوع، احتیاجی به روانشناس نداشتم...
توصیفات زیادی از محیط داشت که گاهی خسته کننده میشد.
من آخر داستان رو نتونستم خیلی خوب متوجه بشم.اگه به جای این همه توصیف اضافه ، نویسنده سعی میکرد پایین بهتری رو این کنه جالب تر میشد.با اینحال کتاب جالبی در نوع خودش بود .اگه حوصله و وقت زیاد دارید و دوست دارید با توصیفات نویسنده سفر کنید بخونیدش
5
خیلی خوب بود...از این سبک کتاب های نوجوانانه رو همیشه دوست دارم.