چیزی را که بعد میشد تف، پخش کرد روی زبانش، چسباند به سق و آروارههایش را نرم از هم باز کرد. نخواست به این سادگیها حباب را بترکاند. خط نگاهش میرسید به ستوان کرمی که اریب نشسته بود روبهرویش، توی کلانتری.
«خب؟»
میدانست سکوت زیاد طولانی نخواهد بود. شاید بار صد و سی و هفتم بود که مشت ستوان کرمی میرفت هوا و فرود میآمد روی میز. حباب را پروخالی کرد. دوست داشت زیرلب بگوید «بدمصب!»
دلش نیامد. فکر کرد «چه بازی قشنگی!» به خودش گفت «زیاد بزرگش نکن، لجن!» انگار لبهایش جنبیده بود که کرمی را اینهمه عصبانی دید. «بلندتر حرف بزن. چی داری میگی؟»
اول کار عصبانیت کرمی برایش ترسآور بود، اما حالا وقتی دید صورت او سرخ شده و چشمهایش دارد گشاد میشود، هیچ حسی نداشت. شاید هم داشت خوشخوشانش میشد. زل زده بود به سهرخ کرمی.
«خودت میدونی چیکار کردی؟»
شانه بالا انداخت.
«همین؟»
خستگی را کنار نزد. عصبانی نشد. صاف نگاه کرد به کرمی؛ بیحالت و مات.
«نمیخوای کمکت کنم؟ مسخره میکنی؟»
سعی کرد تعریف کرمی از مسخره کردن را درک کند. خیلی زود فهمید که رسیدن به چنین درکی برایش دشوار است. تصمیم گرفت دوباره امتحان کند. به خودش گفت «اول باید حباب بزرگتری درست کنم.»
-از متن کتاب-
فرمت محتوا | epub |
حجم | 527.۰۰ بایت |
تعداد صفحات | 97 صفحه |
زمان تقریبی مطالعه | ۰۳:۱۴:۰۰ |
نویسنده | یعقوب یادعلی |
ناشر | نشر چشمه |
زبان | فارسی |
تاریخ انتشار | ۱۴۰۳/۰۶/۱۳ |
قیمت ارزی | 3 دلار |
قیمت چاپی | 110,000 تومان |
مطالعه و دانلود فایل | فقط در فیدیبو |