زمانی بود که دوستمان داشت. زمانی بود که آیندهای برای خودمان داشتیم. آنوقتها در آغوشش آرام میگرفتیم.
ترسهایمان را باهم در میان میگذاشتیم، از احساسهای ناامنیمان نقشهای ترسیم میکردیم و در اختیارش میگذاشتیم. شوخیها و دیوانگیهایش را دوست داشتیم، و برای زندگیمان دورنمایی دوستداشتنی داشتیم. با او سفرها میکردیم، احساسی را که نسبت به والدینش داشت درک میکردیم، و حتی گاهی باهم درموردِ دکور خانه تصمیم میگرفتیم. او بهترین دوست ما بود.
اما اکنون. اکنون بهتمامی ویران شدهایم. زیر پایمان خالی شده است.
به این دردِ خاص نامی پرمعنا دادهایم تا به آن ابهت ببخشیم: «دلشکستگی». چون واقعاً احساس میکنیم گویی چیزی گوهرین، چیزی بنیادین، در ما شکسته و خرد شده است. به هر دری میزنیم تا بتوانیم آنچه را از سر میگذرانیم درست و کامل توصیف کنیم. گاهی اوقات، فقط برای ساعاتی، حس میکنیم با این مسئله کنار آمدهایم. اما بعد یکباره به یاد میآوریم که هر چیز خوبی از جهان رخت بربسته است. بیش از هر چیز احساس تنهایی میکنیم ـ با اندوه و سردرگمیمان تنها ماندهایم، خشمگینیم و دلیل این اتفاقها را نمیتوانیم بفهمیم.
یکی از بزرگترین آرمانهای هنر این بوده است که در ظلمات و تاریکی تنهایمان نگذارد، آن هنگام که شکسته و گمشدهایم در کنارمان باشد، و چیزهایی را به خاطرمان بیاورد که در این لحظه بهسختی میتوانیم آنها را ببینیم: اینکه در پس دردمان معنایی نهفته است، اینکه کماکان فردی کامیاب و دوستداشتنی هستیم، اینکه سرانجام از این شرایط به در خواهیم آمد، و اینکه هر چقدر هم جزئیات ظریف رنجمان مختص به شخص خودمان باشد، اما درواقع دچار اندوهی هستیم که متعلق به بسیاری همچون ماست.
هرکسی که مورد تحسین ماست، هرکسی که به نظرمان جذاب است روزی دلش شکسته است یا روزی دلش خواهد شکست. گرچه حس میکنیم که دلشکستگیمان ما را از باقی انسانها جدا میکند، اما در نهان ما را به هم نزدیکتر میکند.
آنچه در ادامه میخوانید سفری در باب داستان جهانشمولِ دلشکستگی است.
- متن کتاب -