باد سطح آب را گذرا نوازش میکرد و نقش میانداخت. شش دانگ حواسش به زمین گلی و لغزان بود. از منجلش کمک گرفت. چهار بوته گل رز از سمت آب خورده جدا کرد. شاخههای بلندشان را چید. اصرار داشت آنها را از ته بیرون بکشد تا تعداد بیشتری ریشه نگه دارد. «شانس یاری کند بعد از چند هفته این بوتهها گل میدهند.» از لابه لای این فکر و خیالات، احساس اندوهی جوانه زد. «اما اینها در معرض عطشاند و مرگ، اگر کسی را پیدا نکنم که وقتی بیرونم کردند، مرتب آبشان بدهد!»