حدود سی سال پیش [تابستان سال هفتاد] در مرکز پیادۀ شیراز سرباز بودم. در آن شبهای گرم و پرملالِ پادگان نمایشنامهای نوشتم بهنام امشب شب مهتابه. پیش از آن هم دهدوازده نمایشنامه نوشته بودم که هیچکدام از آنها را در فهرست نمایشنامههایم، که چاپ شده و یا قرار است چاپ شوند، نیاوردهام. آنها را چرکنویسهای یک نویسنده میدانم که باید همواره در گنجۀ آثار او باقی بمانند. اما در میان آنها وضعیت نمایش امشب شب مهتابه کمی فرق میکرد. موقعیت نمایشیِ غریبی در نمایش وجود داشت که در همۀ این سالها هنوز برایم بدیع و تکاندهنده بود. از یکسو دلم نمیآمد آن را به حال خود رها کنم، و از سوی دیگر هرگز نمیتوانستم به چاپ چنان نمایش خامدستانه و رمانتیکی، که البته مقتضای حالوهوای آن روزهای جوانی بیستوپنجساله بود، رضایت دهم. این بود که نشستم و براساس آن موقعیت و همان فضا و آدمها و تقریباً همان روند داستانی و محتوایی نمایشی جدید نوشتم، بدون اینکه اصلاً به آن رجوع کنم. نمایش حاضر، اگرچه شاید احیای آن نمایش مرده است، اما میتوانم به شما اطمینان دهم که نمایشنامهنویس امروز آن را نوشته و نمایشی کاملاً جدید است و جز همان موقعیت مرکزی اشتراک دیگری با آن مرحوم ندارد. و چه عجیب که بازنویسی نهایی آن در طول مدتی انجام شد که من برای انجام یک کارگاه آموزشی تئاتر به شیراز رفته بودم. انگار تقدیر این نمایش این بود که در شبابِ جوانی با شیراز آغاز شود و سی سال بعد در شیبِ میانسالی در شیراز به پایان برسد.
دوست داشتم این نمایش را به خودِ بیستوپنجسالهام در شیراز تقدیم کنم که اگر او و سوداهای دورودرازش نبود، این نمایش هرگز نوشته نمیشد. اما بر این خودشیفتگی فائق میآیم و نمایش را به شیراز تقدیم میکنم، به شیراز با همۀ آدمهایی که در این سیساله در آن زیستند و رفتند، با همۀ باغهایش که یا از میان رفت و یا هنوز پابرجاست، با همۀ خیابانهایش و کوچههایش که اگرچه بسیاریش به تاراج رفته اما هنوز پابرجایند، به شیراز که از پیش تا هنوز تا همیشه پایتخت فرهنگ ماست، به شیراز که هنوز جایی در میان رؤیای ماست.