شخصی با معبّری گفت: در خواب دیدم که از پشک شتر بورانی میسازم. تعبیر آن چه باشد؟ معبر گفت: دو تنگه بده تا تعبیر آن بگویم. گفت: اگر دو تنگه داشتمی، خود به بادنجان دادمی تا از پشک شتر نبایستمی ساخت.
***
مهدی خلیفه در شکار از لشکر جدا ماند. شب به خانه اعرابی رسید. طعام ماحضری و کوزهای شراب پیش آورد. چون کاسهای بخوردند، مهدی گفت: من یکی از خواص مهدیام. کاسه دوم بخوردند، گفت: من یکی از امرای مهدیام. کاسه سیّم بخوردند. گفت: من مهدیام. اعرابی کوزه را برداشت و گفت: کاسه اول خوردی، دعوی خدمتکاری کردی، دوم دعوی امارت کردی، سیّم دعوی خلافت کردی، اگر کاسهای دیگر خوری، هر آینه دعوی خدایی کنی.
روز دیگر چون لشکر بر او جمع شدند، اعرابی از ترس بگریخت، مهدی فرمود حاضرش کردند. زری چندش بداد. اعرابی گفت که: «اشهد انّک الصادق ولو دعیت الرابعه». شهادت میدهم که تو راستگویی، هر چند چهارمی را نیز ادعا میکردی.
***
شخصی به مزاری رسید، گوری سخت دراز دید. پرسید: این گور کیست؟ گفتند: از آن علمدار رسول است. گفت: مگر با علمش در گور کردهاند؟!
***
طلحک را به مهمی پیش خوارزمشاه فرستادند. مدتی آنجا بماند. مگر خوارزمشاه رعایتی چنان که او میخواست، نمیکرد. روزی پیش خوارزمشاه، حکایت مرغان و خاصیت هر یکی میگفتند. طلحک گفت: هیچ مرغی از لکلک زیرکتر نیست. گفتند: از چه دانی؟ گفت: از بهر آنکه هرگز به خوارزم نمیآید.