بلیسا و شهر دودی داستانی کودکانه نوشته است که یک داستان مصور و خیالی درباره آلودگی هوا و غفلت ازآن است.
بخشی از کتاب: یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیچ کس نبود. یک شهری بود به اسم شهر دودی. چون هوا همیشه دودی بود و ابر سیاه بزرگی بالای شهر سالها ایستاده بود. برای همین هوا همیشه نیمه تاریک بود. وقتی هم که باران میبارید به شکل سیل و طوفان سیاه بود و از آسمان باران سیاه میبارید همه مزارع زیر گل و دود میرفت. مردم همه ناراحت و نگران بودند. اما کاری نمیکردند فقط آسمان را تماشا میکردند و ناراحت بودند. بچهها از پیرها شنیده بودند این شهر قبلا جای خوب و بابرکتی بوده ولی کسی یادش نبود قبلا چطور بود.... وضعیت همینطور ادامه داشت تا این که یک شب مهمان عجیبی به شهر آمد. اسم این مهمان بلیسا بود او با خندههای بلند و عجیبش همه را دور خودش جمع کرد و به همه گفت خیلی دوستشان دارد اما...