یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیچ کس نبود. یک شهری بود به اسم شهر دودی. چون هوا همیشه دودی بود و ابر سیاه بزرگی بالای شهر سالها ایستاده بود. برای همین هوا همیشه آلوده و نیمه تاریک بود. وقتی هم که باران میبارید به شکل سیل و طوفان سیاه بود و از آسمان باران سیاه میبارید. همه مزارع زیر گل و دود میرفت. و کلی خانه خراب میشد. مردم همه ناراحت و نگران بودند. اما کاری نمیکردند، فقط آسمان را تماشا میکردند و ناراحت بودند. بچهها از پیرها شنیده بودند این شهر قبلا جای خوب و با برکتی بوده ولی کسی یادش نبود قبلا چطور بود. یک شب مهمان عجیبی به شهر دودی آمد...