وقتی از آدمها درباره آلیس میپرسیدی، کلمهی «بلندپرواز» هیچوقت از قلم نمیافتاد. زیر لایهای از فرهیختگی و بدبینی ملازمش، نگاه مغشوش و حسرتزدهی موجودی را بروز میداد که افکارش تا ابدالدهر به دنیایی موازی و به غایت انتزاعیتر لغزیده باشد. چشمان سبز روشنش رگههایی از مالیخولیایی با خود داشت که نشان از فقد و تمنایی خام بود. مات و متحیر و حتی گاه شرمسارانه در هیاهوی دنیا سردرپی این بود که موجودیت بیمعنایش را معنی ببخشد و شاید به اقتضای سنش این میل به تعالی [اگر بخواهیم به زبان الهیات سخن بگوییم] برای او در مفهوم عشق تجلی یافته بود.
هرچند آلیس با سوءتفاهمی مضحک به نام رابطه آشنا بود؛ اما همچنان به عشق بزرگ و حتی عوامانه معتقد مانده بود. در بیربطترین لحظهها، آنگاه که در راهرو سوپرمارکت بین انتخاب دو برند مردد بود یا وقتی صبحها در مترو نگاهی به آگهیهای ترحیم میانداخت یا طعم تلخ و شیرین تمبر قبضهای خانگی را روی زبانش حس میکرد، متوجه میشد که چطور افکارش بچهگانه، اما لجوجانه به سناریوی یکی شدن با دیگریِ نجاتدهنده میلغزد.
خسته از بدبینیاش، از عیبجویی دائمش از خود و دیگران به این امید بود که مقهور احساساتش برای انسانی دیگر شود. طالب وضعیتی بود که انتخابی در کار نباشد. وقتی برای آه و افسوس و طرح این سؤال نماند که «واقعاً من و او به درد هم میخوریم؟» تحلیل و تعبیر زائد باشد و دیگری حضوری کاملاً طبیعی و قاطع داشته باشد.