در این کتاب میخوانید:
های های آقا گرداله کجا میروی؟
آقا گرداله میدوید و بچههای آبادی دنبالش بودند.
با صدای بلند گفتم:«آقا گرداله چه شده؟»
او برگشت و گفت: «آب چشمه کم شده، کم کم شده، خیلی کم شده!»
حتما باز اژدهاک رفته توی چشمه و راه را بسته است.
مردهای آبادی با چرخ چاه و دلو و ریسمان به چشمه رسیدند.
من و آقا گرداله و بچهها هم دنبال آنها بودیم…