زمین سرد و یخ بود و تن درختها از سرمای گزنده میلرزید. تو گوش خیابان گفتم: «تا صبح، فقط تا صبح گرم باش! از اون موشهای توی سوراخ که کمتر و بدبختتر نیستم. کاش لانهی موش آنقدر بزرگ بود که جای منم میشد.»
«هاپی»، سگ کوچولو و سیاهی را که رفیق شب و روزم بود به بغل گرفتم و فشار دادم؛ بوی لجن جوی خیابان را میداد، ولی گرم بود. عطسه! هیچی بدتر از عطسه نیست. خواب را از سر آدم میپراند و سرما را صدا میکند. نمیدانم چند تا عطسه کردم. هاپی از خواب پرید، انگار با چشمهای قی کردهاش میگفت: «سرما خوردی؟»
دلم میخواست گرما را میخوردم، اگر یک دریا گرما میخوردم باز هم سرما از دست و پایم دور نمیشد، چه هوای لاکرداری! زمین لعنتی مثل یک تکه یخ بود. توی پتوی سیاه و کبره بسته، سوسیس شدم. هاپی واق واق کرد و خودش را از لای پتو و بغل من بیرون کشید. اگر تا صبح میمرد، بیکس و رفیق میشدم. پتو را کنار زدم، هاپی را بغل کردم و گفتم: «بیچاره، مردن خیلی راحته، سرما همهی رگهاتو مثل یخ میکنه و بعد جسدت میگنده.»