مدیر مدرسه نام یکی از رمانهای جلال آل احمد نویسندهٔ معاصر ایران است. آل احمد این رمان را در سال ۱۳۳۷ به چاپ رساند. در همین سال جلال نوشته دیگری را نیز به نام سرگذشت کندوها برای چاپ آماده میکند. راوی داستان که از آموزگاری به تنگ آمدهاست، برای آسودگی خود و داشتن درآمد بیشتر و بی دردسر به مدیری دبستان رو میآورد، بیآنکه بداند چه دردسرهایی در پی خواهد داشت. دبستان «شش کلاسه نوبنیاد» ی در «دو طبقه بود و نوساز بود و در دامنهٔ کوه تنها افتاده بود؛ و آفتاب رو بود. یک فرهنگ دوست خر پول، عمارتش را وسط زمین خودش ساخته بود و بیست و پنج ساله در اختیار فرهنگ گذاشته بود که مدرسه اش کنند و رفت و آمد بشود و جادهها کوبیده بشود و این قدر ازین بشودها بشود، تا دل ننه باباها بسوزد و برای اینکه راه بچههاشان را کوتاه بکنند، بیایند همان اطراف مدرسه را بخرند و خانه بسازند و زمین یارو از متری یک عباسی بشود صد تومان».
بخشی از کتاب
باز دیروز افتضاحی به پا شد. معقول یک ماههی فروردین راحت بودیم. اوّل اردیبهشت ماه جلالی و کوس رسوایی سر دیوار مدرسه. نزدیک آخر وقت یک جفت پدر و مادر، بچّهشان در میان، وارد اتاقم شدند. یکی برافروخته و دیگری رنگ و رو باخته و بچّه شان عینا مثل این عروسکهای کوکی. و سلام و علیک و نشستند. خدایا دیگر چه اتّفاقی افتاده است؟ من که دیگر جانم به لبم رسید! هی تصمیم می گیرم وِل کنم و هی بی حالی نمیگذارد. چه خبر شده که با خانم سرافرازمون کردید؟ مرد اشارهای به زنش کرد که بلند شد و دست بچّه را گرفت و رفت بیرون و من ماندم و پدر. او سر تا پا غیظ و نفرت و من سر تا پا سؤال. امّا حرف نمیزد. به خودش فرصت میداد تا عصبانیتش بپزد. عجب گیری کرده بودم! سیگارم را در آوردم و تعارفش کردم. مثل این که مگس مزاحمی را از روی دماغش بپراند، سیگار را رد کرد و من که سیگارم را آتش میزدم، فکر کردم لابد دردی دارد که چنین دست و پا بسته و چنین متّکی به تمام خانواده به مدرسه آمده. حتما خطری هست که بسیج کرده. باز پرسیدم: ـ خوب، حالا چه فرمایشی داشتید؟ که یک مرتبه ترکید: ـ اگه من مدیر مدرسه بودم و هم چه اتّفاقی میافتاد، شیکم خودمو پاره میکردم. خجالت بکش مرد! برو استعفا بده. تا اهل محل نریختن تیکه تیکهات کنند، دوتا گوشتو وَردار و دَررو. بچّههای مردم می آن این جا که درس بخونن و حسن اخلاق. نمیآن که... ـ این مزخرفات کدومه آقا! حرف حساب سرکار چیه؟ و حرکتی کردم که او رااز در بیندازم بیرون. امّا آخر باید میفهمیدم چه مرگش است. پدرسوخته توی اتاقم و در «حین انجام وظیفه» فحشم میداد. آن هم این طور! به مدیر یک دبستان. فراموش کرده بود که سرنوشت دست کم یک سال از عمر بچّهاش دست من است. چنان قدّ و قوارهای را زیر ماشین خرد میکنند و کسی نیست بهشان بگوید بالای چشم تان ابروست. لابد این مردک بی خودی سگ به دهان خودش نبسته. ولی آخر به من چه کار دارد؟