«صدای انسانی» یک تراژدی است، تراژدی تک نفره در یک پرده. بازیگرش یک زن است، زنی در اتاقش، زنی که با مردش وداع میگوید. تنها یک تلفن آنها را به هم برای لحظاتی پیوند میدهد.
در این نمایشنامه، ما مرد مخاطب را نمیبینیم. از سکوتهای زن حدس میزنیم چه میگوید، از ورای صحبتهای زن میفهمیم که چگونه آدمی است یا حداقل زن او را چگونه میبیند.
شخصیتها نامی ندارند، زن و مردی هستند شاید مانند تمامی زنها و مردها. نمایشنامه با صحبتهای عادی شروع میشود. مکالمهی روزمرهی یک زن و مرد: زن از بیرون رسیده است، روز را با دوستش گذرانده است، مرد در خانهاش است و از یک روز کاری برگشته. کمکم میفهمیم که هر دو دروغ میگویند. کمکم از ورای این صحبتها به عمق فاجعه پی میبریم و متوجه میشویم که زن میخواهد به زندگیاش خاتمه دهد.
زن در قعر اندوه و درد دستوپا میزند، اما صدای دستوپا زدنش را نمیشنویم، نه ضجهای، نه التماسی، نه کوششی برای نگهداشتن مردش. زن در پی انتقام نیست. میدانست که این لحظه روزی فرا خواهد رسید، از مرد کینهای به دل ندارد، تسلیم است ولی زجر میکشد و میداند که بدون او نمیتواند به زندگیاش ادامه دهد.
در این نمایشنامه از کلمات و جملههای تکاندهنده و متداول خبری نیست، تراژدی در پس حرفهای عادی و ساده و معصوم پنهان است. حرفهای معصومی که خواننده و تماشاگر را منقلب و متأثر میکند و این همان معجزهی کوکتو است.
کوکتو تأکید کرده است که در این نمایشنامه از دکور آنچنانی و حرکات پرهیجان و اغراقآمیز بازیگر اکیداً پرهیز شود. دکور ساده و سفید است. تنها یک تخت و یک تلفن. اتاقی و تختی به هم ریخته، مانند روح پریشان زن بازیگر.
کلمات آرام ادا میشوند، زن آهسته گریه میکند و هرگز فریاد نمیزند و شیون نمیکند. در این نمایشنامه صدا، درد زن را بازگو میکند و بیتابیش را.
این نمایشنامه تک نفره است، اما عنصر ـ بازیگر دیگری نیز در آن نقش ایفا میکند، بازیگری که در این تراژدی نقش مهمی دارد و بهگونهای آلت شکنجه و قتل است و تلفن نام دارد.
از نخستین لحظهی نمایش نقش تلفن، همزمان با نقش زن آغاز میشود. تلفن تنها وسیلهی ارتباط بین این زن و مرد است، مردی که صدایش را نمیشنویم. تلفن هم وسیلهی حیات زن است، هم آلت شکنجه و مرگش. تلفن فاصلهها را برنمیدارد، توهم نزدیکی به وجود میآورد:
«آره. آدم گمان میکند پیش همدیگر است و ناگهان میبیند که کلی زیرزمین و فاضلاب و یک شهر فاصله بینشان است.»
زن آخرین لحظات زندگیاش را با این دستگاه می گذراند. از ورای آن است که باید ناخواسته با عشق زندگیاش و خود زندگی وداع کند. تلفنی که هر آن قطع میشود و زن در اوج پریشانی و زجر، باید به فکر این باشد که آیا دوباره وصل خواهد شد یا نه. نمیتواند مرد را لمس کند، نگاهش را ببیند، دستش را بگیرد، تنها صدایش را میشنود، آن هم منفصل، و گاهی نیز این مرد است که صدایش را نمیشنود. خلوتی ندارند تا این لحظات پایانی را با هم سپری کنند، حریم خصوصی ندارند و حتی در میان صحبتها و در این لحظات دردناک، کسی پشت خط میآید و به حرفهایشان گوش میکند.
«اونوقت ها همدیگر را از نزدیک می دیدیم. میتونستیم همه چی رو زیر پا بزاریم، قول و قرارهامون یادمون بره، بریم دنبال غیرممکن، کسانی رو که میپرستیدیم با یک بوسه، با آویزون شدن بهشون متقاعد کنیم. یک نگاه قادر بود همه چیز رو عوض کنه، اما با این دستگاه تلفن، اگه چیزی تموم شه، تموم شده.»
زن تلفن به دست در اتاق راه می رود، تلفن به دست مینشیند، چمباتمه میزند، با تلفن به تخت میرود، شیشهی حیاتش این تلفن است و بس.