داستان یک شب فاصله، اختلافات کشور آلمان پس از جنگ جهانی دوم و جدایی خانوادهای را از دید یک دختر نوجوان روایت میکند. رمان به بیان نتایج مخرب جنگ سرد بر ارتباط افراد و ازهم پاشیدگی کانون خانواده ها پرداخته است.
در ابتدای رمان، گرتا، دختر آلمانی، چندان درجریان مسائل سیاسی آلمان نیست. پدرش مخفیانه فعالیت های سیاسی انجام می داد و هیچکسی از این موضوع باخبر نبود. اما همه چیز با پایان یافتن جنگ جهانی دوم تغییر کرد، مادر گرتا چیزی جز آسایش خانواده اش نمیخواست و فقط دنبال این بود که همه ی اعضا را درکنار هم نگه دارد.
شرایط آرام بود تا اینکه با بالا رفتن دیوار برلین و تقسیم شدن شهر به دو منطقه ی شرقی و غربی، خانواده گرتا وارد مسیر سختی شدند.
پدر گرتا برای یافتن کار به برلین غربی میرود ولی پس از ساخته شدن دیوار راه برگشتی برایش باقی نماند. برادر گرتا دومینیک هم به همراه پدر به آلمان غربی رفته بود که او هم خانواده اش را از دست داد.
گرتا، مادرش و برادر کوچکترش فریتز مورد ظلم کمونیستها قرار گرفتند. هیچ ارتباطی نمیتوانستند با پدر یا دومینیک برقرار کنند و مجبور بودند مسیر زندگی خود را بخاطر ضربه ای که یک دیوار یا بهتر است بگوییم سیاست به آنها زده، تغییر دهند.
گرتا و فریتز هیچکدامشان طبق آن چیزی که مردم انجام می دادند و عوام دوست داشتند، عمل نمی کردند، مثلا فریتز عاشق آلبوم های گروه بیتلز و نوشابه ی کوکاکولا بود. در صورتی که آنچیزها در آلمان شرقی کاملا ممنوع بود.
گرتا هم توانایی چندانی در پنهان کردن تنفرش از افرادی که سعی در شست و شو دادن مغز همکلاسی هایش داشتند، نداشت.
اما چیزی که آنها را امیدوار میکرد، دیدن اعضای خانواده شان بود.
اول گرتا، دومینیک را در آنطرف دیوار یعنی برلین غربی دید. البته به صورت کاملا گذرا چون ممکن بود سربازان مرزی مشکوک شوند.
بعد از گذشت چند روز گرتا پدرش را دید، او شروع به رقصیدن و خواندن آهنگی برای گرتا کرد.
دختر فهمید که پدرش با انجام آن حرکات میخواهد چیزی را به او بفهماند و مهمترین پیام آن کلمه ی "کندن" است.
با دنبال کردن نقشه ای که دوستش آنا به او داده بود، ساختمانی را پیدا کرد که با تونل زدن زیر آن میتواند به همراه فریتز به آن طرف دیوار یعنی برلین غربی بروند. تونل زدن و کندن چندان راحت نبود و آنها را دچار مشکلاتی کرد. همسایه های کنجکاو و سربازانی که اطراف آن منطقه بودند، برادر و خواهر را مجبور به صحنه سازی و کار در یک مزرعه کرد در صورتی که آنها به دنبال کندن یک تونل بودند. قتی برادر بزرگترِ آنا، پیتر، به علت فرار به سمت برلین غربی کشته شد، دولت، آنا را مجبور کرد تا یک جاسوس شود و دختر هم پذیرفت. او نیز فعالیت هایی برای ایجاد وقفه در کار گرتا و فریتز انجام داد.
بعد از گذراندن موانع بیشمار مثل مشمول شدن فریتز برای خدمت سربازی و انجام کارهایی از روی اجبار،مانند دزدی از همسایه ها توسط مادر، در نهایت با ورود و شکل گیری ارتباط با چند نفر، اعضای خانواده به هم رسیدند.
در اواخر رمان گرتا به یک گروه تازه تاسیس که در زمینه ی آزادی کلام فعالیت می کرد پیوست و در تلاش بود که معنی واقعی مفاهیم ارزشمندی چون شجاعت، شهامت، آزادی، مبارزه با بی عدالتی و وفاداری در جهان را به همه بفهماند.