نَنِرل (Nannerl) در حال یاد گرفتن موسیقی از پدرش، لِئوپُلد، بود. ولفگانگ موتزارتِ کوچولو اونها رو نگاه میکرد و به تک تک نُتها گوش میداد.
وقتی نواختن قطعه تموم شد، ولفگانگ پرسید: میشه من هم یک قطعه بنوازم پدر؟
باباش گفت: تو هنوز خیلی کوچیکی ولفی!
وقتی بابا موتزارت و نَنِرل از اتاق بیرون رفتند، ولفگانگ کوچولو به سمت کِلاویه رفت و کلیدهاش رو فشار داد. لبخند زد، چون صدای موسیقی خیلی قشنگ بود. پدرش ص دا رو شنید و اومد که ببینه چه خبره. ولفگانگ بدون کمک کسی کاملا درست مینواخت! پدرش تصمیم گرفت آموزش موسیقی به پسر کوچولوش رو شروع کنه.