دوست نداشتم چمدانم را بیرون بریزم. خیلی ناامیدکننده بود. لباسهای خودم را توی یکی از جعبهها چپاندم و لباسهای نانی را توی جعبهی دیگر گذاشتم. جعبهها را به پهلو انتهای تختهایمان جا دادم، جوری که درِ جعبهها مثل درِ کمد شود. بعد چمدانهایمان را زیر تختها سُر دادم تا دیگر چشمم بهشان نیفتد.
دوتا پایهی نُت را کشیدم و بردم به اتاقمان، جانُتیشان را صاف کردم و مثل میز پایهبلند کنار تختهایمان گذاشتم. روی میز پاتختیِ خودم دفتر طراحی و مدادها و زغالهایم را با دقت چیدم. کنار تخت سفریام نشستم و به اتاق خوابم با آن دیوارهای زشت سیمانی نگاه کردم؛ آخر اینجا قرار نبود اتاق خواب باشد. همهچیز خیلی غمگین بود.
نانی از پشت سرم آمد و بغلم کرد. همیشه وقتی ناراحت بودم حرفی برای گفتن داشت.
پیشنهاد داد: «شاید بد نباشه این اتاقها رو رنگیتر کنیم.»
«بله، شاید.»
نمیتوانستم به خانهی قدیمیمان در بالای شهر فکر نکنم، خانهی زیبای آجرقرمز با درِ آبی. خانهای که مجبور شدیم بفروشیم به خاطر اینکه اُتو پول کم آورد و ما دیگر نمیتوانستیم آنجا زندگی کنیم.