سال تحصیلی با فاجعهای آغاز شد. امروز صبح که داشتم با پدرم به طرف مدرسه میرفتم و جملات دیروز آقا معلم را برایش تعریف میکردم، ناگهان دیدیم که خیابان مملو از جمعیت است و همه دارند همدیگر را به سمت در ورودی مدرسه هُل میدهند. پدرم یکمرتبه گفت: «حتما حادثه بدی رخ داده. سال تحصیلی دارد به نحو ناگواری آغاز میشود!» به زحمت موفق شدیم وارد مدرسه بشویم. سالن بزرگ طبقه همکف مملو از والدین و شاگردانی بود که معلمها نمیتوانستند آنها را به کلاس بکشانند. همه آنها سر خود را به طرف اتاق مدیر برگردانده بودند و میشنیدی که دارند میگویند «بیچاره پسرک، حیوونی روبتّی.» انتهای سالن مملو از جمعیت بود. از بالای سر بقیه کلاه یک پاسبان و کله طاس آقای مدیر به چشم میخورد و بعد هم مردی وارد شد که یک کلاه بلند به سر داشت. و همگی گفتند: «آقای پزشک است.» پدرم از یکی از معلمها سؤال کرد: «چه اتفاقی رخ داده است؟» و او جواب داد: «چرخ از روی پای او رد شده» و یک نفر دیگر گفت: «پایش شکسته.» یکی از بچههای کلاس دوم بود که در عبور از خیابان «دوراگرسا» به طرف مدرسه میبیند که یک بچهای که تازه به کلاس اول آمده است، یکمرتبه دست مادرش را ول میکند و میدود و وسط خیابان، درست جایی که تراموای عبور میکند به زمین میخورد. تراموای فقط چند قدم مانده بوده به او برسد و او را زیر کند، این پسرک با عجله هرچه تمامتر خودش را به بچه میرساند، چنگش میزند و به طرفی پرتش میکند و نجاتش میدهد، ولی دیگر مهلت نمیکند پای خود را عقب بکشد و چرخ تراموای پای او را زیر میگیرد. او پسر یک سروان ارتشی است.