ستاره وقتی با شتاب از جلوی دکه سفال فروشی رد میشد چشمش به خمره کوچک و خاک گرفتهای افتاد. خمره گلی بود و یک طرفش هم ترک داشت. اما همچون آبگینهای به رنگ آسمان، آبی روشن بود. ستاره از خمره خیلی خوشش آمد و نتوانست از آن چشم بپوشد پس از صاحب دکه پرسید: آقا این خمره فروشی است؟
فروشنده با رقت نگاهش کرد و گفت: دختر خانم، این خمره خیلی باارزش است.
اما ستاره نمتوانست در مقابل وسوه به دست آوردن آن وقاومت کند. طوری خمره را لمس میکرد که انگار موجودی زنده است.