غزاله دلش میخواست دکتر را خفه کند. همه بدبختیاش زیر سر همین دکتر بود و ابراهیم. هر کاری میکرد اول و آخرش میرسید به تئوری توطئهای که شوهرش با این دکتر توی آن همدست بودند. دکتر گره روسری ابریشم رنگوارنگش را زیر چانه محکم کرد و با لبخند حرصآوری گفت: «همه روشهای پیشگیری از بارداری چند درصدی خطا دارن. حالا قرعه به نام شما افتاده.» غزاله حس میکرد بیچارگی یعنی این. گره کور یعنی این. شنیده بود طرح و نقشی که روی بدن خالکوبی کنند تا آخر عمر میماند. رنگ عوض میکند. کش میآید. وامیرود. گوشت اضافه هم شاید بیاورد. اما هست. رفتنی نیست. و همین رفتنی نبودنِ چیزی یعنی همان بیچارگی. زد زیر گریه. دکتر از پشت میزش آمد کنار غزاله و دست گذاشت روی شانههایش و با همدردی گفت: «الآن گریه کنی فقط خودت از پا درمیآی. باید آروم باشی. اکثر قریب به اتفاق آدمای دوروبرت بر اثر بارداریهای ناخواسته و بدون برنامه به این دنیا اومدهن.» غزاله بین هقهق گفت: «آخه من دارو میخورم. تازه دارم میفهمم زندگی عادی یعنی چی.» دکتر هم مثل همه دکترها، با لحنی که انگار بیمار خر باشد و خودش خدا، گفت: «اینکه خیلی خوبه. حالا که حالت خوبه چی بهتر از مادر شدن؟» غزاله دلش میخواست جیغ بزند. دکتر داشت به شعورش توهین میکرد و این برایش قابل تحمل نبود. هر وقت حالت خوب بود بچه بیار. تو زنی. موجود زندهای با اندامی ویژه تکثیر نژاد. پذیرش اسپرم. پرورش جنین. زاییدن. زاییدن. اغلب متخصصان زنان و زایمان، برای چاق کردن کیسه خودشان هم که شده، برای همه زنها همان نسخه برنامههای آموزش خانواده تلویزیون را میپیچند. بچه بیاور. عزیزم، بچه زندگیات را شیرین میکند. شیر مادر بهترین تغذیه نوزاد است. حالش داشت به هم میخورد. مثل یک بچه سرتق عاصی پرسید: «چه جوری میشه انداختش؟»
فرمت محتوا | epub |
حجم | 1.۵۱ مگابایت |
تعداد صفحات | 288 صفحه |
زمان تقریبی مطالعه | ۰۹:۳۶:۰۰ |
نویسنده | الهام فلاح |
ناشر |