کتاب شنل قرمزی و داستان ها دیگر نشر انتشارات محراب قلم

در روزگاران قدیم مردی روستایی زندگی می‌کرد که می‌خواست مزرعه‌اش را شخم بزند. برای همین دو گاو نرش را به مزرعه برد. اما در مزرعه شاخ گاوها آن‌قدر بلند شدند که وقتی می‌خواست به خانه برگردد، دیگر نمی‌توانستند از دروازه‌ی شهر بگذرند. خوشبختانه همان‌وقت قصابی گاوها را دید و آن‌ها را از او خرید و قرار شد مرد روستایی یک کیسه بذر شلغم هم برای او بیاورد و قصاب برای هر بذر یک تالر به او بدهد. معامله‌ی خوبی بود. روستایی به خانه رفت و کیسه‌ی بذر را روی کول انداخت و به طرف دروازه‌ی شهر به راه افتاد. اما در راه یک دانه شلغم از کیسه روی خاک افتاد. از این رو قصاب برای دانه‌ی افتاده یک تالر کم کرد و بقیه‌ی پول را شمرد و به مرد روستایی داد. وقتی کشاورز به خانه باز می‌گشت، دید بذر شلغمی که روی زمین افتاده، چنان رشد کرده که به درختی تنومند و سر به فلک کشیده بدل شده است. فکر کرد: «حالا که فرصتی دست داده، بهتر است به آسمان بروم و ببینم فرشته‌ها آن بالا چه می‌کنند.» و از درخت بالا رفت. به آسمان که رسید، فرشته‌ها را دید که با خرمن‌کوبی جو دو سر می‌کوبند. او به تماشای فرشته‌ها ادامه داد که حس کرد درخت تکان می‌خورد. به پایین نگاه کرد. شخصی با اره می‌خواست تنه‌ی درخت را بیندازد. با خود گفت: «اگر از این بالا بیفتم تکه تکه می‌شوم.» آن‌وقت مرد روستایی برای نجات خود فوری با الیاف جو طنابی بافت. بعد کج‌بیل و خرمن‌کوبی برداشت و از طناب پایین آمد. اما روی زمین به گودال عمیقی افتاد. فوری با کج‌بیل پلکانی در دیوار گودال ساخت و از آن بالا آمد. بعد خرمن‌کوب را به مردم نشان داد تا همه قصه‌اش را باور کنند و کسی به حرف‌هایش شک نکند...