سرما رفته بود. زمستان تمام شدهبود. بهار آمدهبود. عید نزدیک بود.
ننه غوله میخواست سفرهی هفتسین بیندازد. بچّههای دو قلویش را صدا زد و گفت:
«آهای غولچهها! زود بروید و هفت تا سین بیاورید.»
غولچهها گفتند: «چَشم ننه غول جان!»
و بدو از خانه رفتند بیرون.