سکوتی طولانی حاکم شد، سکوتی که در طول آن به گمانم در نگاه سه مأمور ویژه، ژان ژووِنال دِ زورسَن اسقف اعظم رنس، گیوم شارتیه اسقف پاریس، و ریشار اولیویه اسقف کوتانس، حسی پدرانه را احساس کردم، حسی که امروز، در این لحظه که مشغول نوشتن این سطرهایم، به من امکان میدهد که باور کنم این بار دعوای حقوقی ما به نتیجه میرسد و سرانجام ژان تبرئه میشود.
پس با دلی تسکین یافته و آرام این روایت را آغاز میکنم. باشد که پروردگار مرا یاری دهد تا کلماتِ درست را بیابم، باشد که او سهم ناچیزی از آن اطمینان و اعتماد به نفس تزلزلناپذیری را که پیش از این به ژان داده بود به من نیز عطا کند! هنوز هم از پاسخهای بسیار درست و بحقی که ژان توانست به همه کسانی بدهد که از او سؤال میکردند متحیرم. اما آیا من، این آدم حقیرِ نالایق، با درک و فهم ناچیزم، قادر خواهم بود تار و پود داستانی را که به گمانم عدهای هماکنون در پی آنند که از آن افسانهای بسازند از هم واشکافم و پرده ابهام را از همه زوایای آن بردارم؟