بدون شک با دیدن دستخط من متعجب شدهای. ولی مطمئنم که با وجود سکوت طولانی و غیرموجه من، پاکت را نه تنها با کنجکاوی، بلکه با نگرانی باز کردهای.
سالهاست که از تو بیخبرم. از خود سؤال میکنم آیا هنوز در ورونا هستی؟ در همان خانهای که من همچنان تو را در آن در نظر مجسم میکنم؟ حتی میترسم که تو نه آنجا باشی و نه هیچ جای دیگر، میترسم مرده باشی و من خبری از مرگ تو به دست نیاورده باشم. این وحشت، گرچه ممکن است پوچ به نظر برسد ولی به تو حالی خواهد کرد که برای من تا چه حد اهمیت دارد بدانم که در جهان یک نفر وجود دارد که بتوانم کورکورانه به او اعتماد کنم. کسی که شاید بتواند به من کمک بکند.
میدانم که این اشارات مبهم پریشان حالت میکند. هر نامه من، هر ملاقات ما، همیشه به نحوی تو را پریشانحال کرده است که من، هرگز دلیل خاصی را در آن درک نکردهام. از اولین روز دوستی ما، تا آخرین باری که برایت نامهای نوشتم، علاقه تو نسبت به من، همیشه آزادی را از من سلب کرده است، نگذاشته است تا به میل خود زندگی کنم. تو، از دور هم مرا تعقیب میکردی، سؤالپیچم میکردی. با نوعی نگرانی، میخواستی با نگاه خود، چیزی را از من بیرون بکشی. هرچه را که میگفتم و یا فکر میکردم، هر اتفاقی که برایم رخ میداد، هر مشکلی که برایم پیش میآمد، هر انتخاب من، در تو چنان عکسالعمل و واکنش شدیدی ایجاد میکرد که عاقبت در مقابل تمام آن اعمال، نسبت به تو احساس مسئولیت میکردم. خیال نکن دارم مبالغه میکنم. به نظرم میرسید که سرنوشت تو بستگی به من دارد. تقدیر تو را من در دست دارم.
خواننده را با نامه هایی که دو زن بهم می نویسن درگیر داستان پر عمقی میکند. رمانی با بار روانشناسه که خواننده را مجبور به قضاوت میکند. امان از دست این فرانچسکا و ایزابلا
1
واقعا بی معنی و پوچ. ازین نویسنده انتظار همچین کتابی رو نداشتم