گویی ابری است پرآب که تعجیل دارد در باریدن. صدایش میلرزد:
ـ آنان اگر یاری کردن میدانستند دخترانشان را زنده به گورستان نمیبردند... یا به این خیال که بزرگانشان پس از مرگ، بیمرکب نمانند شتری را کنار قبر آنان دفن نمیکردند...
به سرآستین، اشک از رخسار میگیرد بحریه و بعد:
ـ امروز نفرتم از این جماعت افزون گشت... بر در هر خانهای که کوفتم و گفتم به یاری بانویم خدیجه بیایید، دست رد به سینهام زدند... برخی پرسیدند اصلاً خدیجه کیست؟ نمیشناسیمش... برخی گفتند درد حقش است، روزی که با یتیم عبدالله ازدواج کرد، به او گفتیم ما را برای همیشه فراموش کند... برخی تازیانه نشانم دادند... و برخی نیز مشتی ناسزا از پسِ قدمهایم نثار کردند...
خشم میدود در چشمانش:
ـ بیست سال از ازدواج شما و رسول خدا گذشته، پیرهاشان مردهاند و جوانهاشان گیسوان سپید کردهاند، اما کینه در میانشان از سینهای به سینهای دیگر راه مییابد...
درد دارد بدانی و نتوانی کاری کنی. دردم تکثیر میشود، از بن کمر تا بند دست و پا، گویی مردی جنگی به ضرب شمشیر، دو نیم کرده باشد مرا. کنارش بر کرسی مینشینم و در چشمان پراشک و خونش:
ـ ای بحر موّاج! سالهاست تو در این خانهای و شاهد تمام تلخیها و شیرینیهایش... آنچه به این خانه راه مییابد حتی اگر به ظاهر تلخ، جز رحمت نیست و جز شیرینی بر جای نمیگذارد...