یقین داشتیم رفتنش را برگشتی نیست، هر دو مان؛ من و مادر. آن گونه که او اسبش را تجهیز میکرد و شمشیر و سپر و سنان برمیداشت، آن گونه که او برحذر میداشتمان از فریب عبیدالله بن زیاد، آن گونه که او سر تا پایمان را مینگریست به وقت وداع، آن گونه که او میسپردمان به خدا و سپس به سعید، یقینمان شد رفتن پدر را برگشتی نیست.
سعید قابل بود، و میشد اهل خانه را آسودهخاطر به او سپرد ولی از روزی که شیعیان کوفه نامشان را نوشته بودند پای رقعه، ایام به خوشی سپری نمیکرد. مردد بود و مضطرب. خوف از جانش خارج نمیشد، اما پنهانش میداشت. عزلت گزیده بود؛ در خانۀ خودش، لیل و نهار.
هر بار دیدمش سخنی نگفت، جز آنکه زیر لب زمزمه کرد:
- به سوی ما بشتاب، امید است خداوند ما را به واسطۀ شما بر حق مجتمع گرداند...