تنها دلخوشی مجید در سالهایی که بهظاهر تلاش میکرد فراموشی را یاد بگیرد این بود که شب جمعهای به روستا برود و پنهانی و دورادور معشوقهاش را در حال خدمت به امامزاده نگاه کند. روز تدفین هم یکی از همان شبهای جمعه بود که مجید به شاهاسماعیل رفته بود تا از پشت تبریزی همیشگی ساعتی به حدیقه خیره شود و بعد با دلی که آرام شده به شهر برگردد، اما با خبر فوت او روبهرو شد و نوعی بیقراری ابدی به جانش افتاد. مجید یکی از ده نفری بود که آن روز پشت سر حامد زیر تابوت را گرفته بودند و لا اله الا الله میگفتند. او شب نخست خاکسپاری تا نزدیک اذان صبح کنار قبر حدیقه نشست و گریست. سپس الله اکبرِ صبح به دعوت آقانظر پا به حرم امامزاده شاهاسماعیل گذاشت و پس از سی سال هر چه را که از آن عشق در دل داشت برای او تعریف کرد...
اگر حین خواندن رمان حتی برای لحظهای حس کردید حدیقه را بیشتر از نبات دوست میدارید دلیلش تعلق خاطر من به حدیقه است. او تمام روزهایی که صرف نوشتن رمان شد صبورانه مقابل من مینشست و با اینکه ناظر بر ماجرا بود، اما از تغییر مسیر حوادث، هیچ شکایتی نداشت.
حدیقه شخصیت پیچیدهای ندارد اما از این نظر که بسیارها شبیه او هستند و همان اندازه ناشناس، در این فکرم که روزی داستان او و مجید و دیدارشان در غسالخانه را بنویسم. از طرفی اصل بیاطلاعی از آینده، وادارم میکند لحظه را از دست ندهم و امروز مختارانه تنها همین را بگویم و به آن اکتفا کنم که همۀ ما حدیقهایم...
من این اثر رو کامل خواندم، به نظرم بیشتر از این که رمان باشه، مجموعه چند داستانه که یه جورایی به هم مربوط اند. و این که بیشتر مربوط به زندگی کوکب و حدیقه بود، تا نبات و هانی...
در مقایسه با دیگر آثار خانم راهی، من نتونستم خیلی با این داستان ارتباط بگیرم!!!