مردهایی مثل من عادت ندارند زیاد حرف بزنند؛ آنها برای گفتن یک موضوع ساده و حتی پیچیده صغریکبری نمیچینند، مثلاً برای اینکه بگویند سردشان است و باید درِ اتاق بسته شود، لازم نمیبینند لقمه را دور سرشان بپیچند و بگویند به فصلهای گرم سال بیشتر علاقمند هستند؛ آنها مستقیماً میگویند آن در را ببند که یخ کردیم. یا مثلاً درست لحظهای که حس میکنند زنی را دوست دارند و لازم است این حس را با او در میان بگذارند، بدون طرح معما میروند سر اصل مطلب و میگویند دوستت دارم، به همین سادگی؛ نه توضیح اضافه میدهند و نه حاشیه میروند. تا مادامی هم که این حس در قلبشان باشد مرتباً همان یک جملۀ کوتاه را تکرار میکنند و همچنان نیازی نمیبینند جزئیات حسشان را به زبان بیاورند. این برای زنها که تمایل دارند در مورد علایقشان ساعتها حرف بزنند و حرف بشنوند کمی عجیب و البته باورنکردنی است، اما قسم میخورم گلناز جور دیگری بود، یعنی رفتار من را عجیب و باورنکردنی نمیدانست، شاید دلیلش این بود که او تا حدی زن و تا حدی مرد بود.
چهل و هفت سال پیش بود که گلناز را برای اولین بار دیدم...