وقتی پدرت میمیرد، باید گریه کنی. به نظام فحش بدهی، چون پدرت به دست پلیسها کشته شده است. اگرچه من یک کشاورز سیاهپوست عزادار و نسبتاً فقیر بودم که در ایستگاه پلیسی نشسته بودم که فقط از پولدارهای سفیدپوست و ستارههای جهانی سینما حمایت میکرد، نه از رنگینپوستهایی مثل من؛ اما حتی قطرهای اشک نریختم. فکر میکردم که مرگ او یک حقه بود؛ یک حقهی دیگر در ادامهی برنامههای پیچیدهای که او برای تربیت من داشت، برای اینکه یاد بگیرم سیاهپوستها چه محدودیتهایی دارند، برای اینکه به من الهام ببخشد که خودم دستبهکار شوم، من هنوز امید داشتم که او بلند شود، خودش را بتکاند و بگوید: «ببین کاکاسیاه، اگه ممکن باشه همچین اتفاقی واسهی زرنگترین سیاهپوست دنیا بیفته، فکرش رو بکن سرِ توی ابله ممکنه چه بلاهایی بیاد. فقط اینکه یه نژادپرست مرده، دلیل نمیشه که اونا بقیهی کاکاسیاهای جلوِ چشمشون رو دیگه نکشن.
یک رمان فوقالعاده، کسایی که از رمان جزء از کل خوششون اومده، حتماً سراغ این کتاب هم برن. داستان یه پسر سیاه پوست که پدرش توسط پلیس کشته میشه و اون دنبال این میره که زندگی سیاهپوستها رو سر و سامون بده و از محله فقیر نشینشون دفاع کنه. این رمان پره از صحنههای طنز و انتقاد به جامعه امریکا و تبعیض نژادی.