در گوشهای از میلیونها میلیون گوشۀ دنیا، یا بهتر است بگویم در آپارتمانی از میلیونها میلیون آپارتمان دنیا، خانوادهای کوچک در یک برج لنگدرازِ سنگی زندگی میکرد. برج درست وسطِ وسطِ شهری شلوغ قرار داشت و مثل یک کیکخامهای صد و بیست طبقه، تا آسمان و تا ابرها بالا رفته بود. برج آنقدر بالابلند بود که اگر کسی در شبی مهتابی از پایین به کلۀ پُر از آنتنش نگاه میکرد، میدید که سر سنگیاش را فرو کرده توی صورتِ پُرلک و پیس ماه! اما برج قصۀ ما تنها نبود و در آن شهر یک دنیا آپارتمان و خانههای بلندمرتبه و برجهای لنگدراز دیگر هم میخ شده بودند به شکم سفت زمین. شهر اوضاعی داشت برای خودش که بیا و ببین! اگر دوست دارید بدانید اسم این شهر چیست، باید بگویم که بهتر است کنجکاوی نکنید، چون اسم آن اهمیتی ندارد، اصلاً خیال کنید تهران، اصفهان یا هر شهر دیگری! چیزی که در این بین مهم است آدمهای این قصهاند و ماجراهاشان، و نه اسم و رسم این شهر شلوغ!