«وقتی خدا مینوازد» چیزی کم از کتابهای ماجراجویی، دلهرهآور و معمایی غربی ندارد. «محمد عنبرزاده» سراغ سوژهای ناب و جذاب رفته تا در بستری داستانی بتواند مسائل عمیق اجتماعی و انسانی را با نگاهی نو به چالش بکشد. او با نوشتن این کتاب ثابت کرده که در بازار آشفتهی کتاب هنوز هم میتوان به خواندن یک داستان خوشساخت و پرکشش امیدوار بود. صحنهپردازی و توصیفات این کتاب آنقدر گیرا و پرکشش است که بیشتر شبیه یک فیلم سینمایی ماجراجویی و هیجانانگیز جلوی چشم مخاطب زنده میشود.
«هامون» ویولن نواز جوانی است که در راه رسیدن به تالار برگزاری سمفونی سال نوی ایرانی، به طور اتفاقی با دختری به نام «ژولی» آشنا میشود. در ادامهی داستان ژولی و هامون برای پیدا کردن معمای مرگ پدر و مادر هامون که سالها پیش به قتل رسیدهاند، همراه میشوند.
طبیعت و انسان این بار متحد شدهاند تا راز آفرینش و عشق حقیقی را پیدا کنند. در این کتاب تمام علوم طبیعی و انسانی یک جا جمع شدهاند. از تاریخ، بناهای باستانی و نمادهای کهن گرفته تا فلسفه، مذهب و البته عشق، نیروی عظیمی که هامون را به پیش میراند تا راز قتل پدر و مادرش را پیدا کند. همه چیز در این کتاب حساب شده است. از انتخاب نامها و مکانها گرفته تا تمام آدمها و اتفاقات داستان. در این داستان نمادهای زیادی وجود دارد. انتخاب هیچ کدام از عناصر داستان از روی ناچاری یا شتابزدگی نبوده است. حتی نام افراد، مکانها، تاریخ روزها، همه در کنار هم نشان از رازی مخوف دارند که هامون باید آن را پیدا کند.
قهرمانان داستان در این کتاب با معماهایی برخورد میکنند که با حل هر معما به معمای بعدی میرسند. آنها برای کشف راز پدر باید هفت معمای پیچیده و دشوار را رمزگشایی کنند. هفت رمزی که مانند هفت مرحلهی تعالی انسان، باعث میشود در پایان داستان هامون و ژولی به یک زوج هماهنگ و متعادل تبدیل شوند. آنها در راه حل کردن راز قتل والدین هامون خطرات زیادی را پشت سر میگذارند. این دو جوان پرشور و ماجراجو از دارایی، موقعیت اجتماعی و حتی جان خودشان هم میگذرند تا واقعیت را پیدا کنند.
داستان آرام شروع میشود، اما فضای ملتهبی دارد. شبی بارانی، پروندهی قتل پدر و مادر، اجرای مراسم سمفونی، همه چیز در هم پیچیده تا ژولی و هامون را سر راه هم بگذارد. مدت زیادی نمیگذرد که تب داستان آنقدر بالا میرود که به سختی میتوان کتاب را بست و کنار گذاشت. ژولی و هامون ماجراهای عجیبی را با هم تجربه میکنند، به گورستانهای خاموش میروند، اسکلتهای چند صد ساله را پیدا میکنند، از موزه سرقت میکنند. داستان حتی گاهی جادویی و اسطورهای هم میشود. مرغ هما میآید و یکی از پرهای مقدسش را به ژولی میبخشد، لباس مادر هامون بوی مینوی جاودان میدهد، حتی در سرزمینی افسانهای با ایزد سروش هم ملاقات میکنند. رد پای تفکرات و رسوم زردشتی و پیشزردشتی در این داستان خیلی پررنگ است. هامون که متعلق به یکی از خانوادههای اصیل و بزرگ زردشتی است، با خطوط و رمز و رازهای زبانهای اوستایی و پهلوی آشنایی دارد و میتواند خیلی از نمادها و نوشتههای معمایی را رمزگشایی کند.
اینجا جایی است که خدا مینوازد. جایی که زردشتی و مسلمان در کنار هم برای برقراری عدالت و صلح میجنگند، دختران زردشتی به مهمانان مسلمان خود قرآن هدیه میدهند و دختران مسلمان در استودانهای زردشتی به دنبال پیدا کردن قاتل دو اندیشمند زردشتی هستند. «آنچه زرتشت برای من نوشت، محمد برای تو خواند، عیسی برای او گفت و موسی برای آن دیگری به جا گذاشت». عشق هامون و ژولی به هم از آن عشقهای متزلزل و نخنمای امروزی نیست. آنها کنار هم کامل میشوند، به رازهای پنهان درون خود پی میبرند، دوش به دوش هم میجنگند و دغدغههایی فراتر از حرفهای عاشقانه و رویایی دارند.
هامون گرد خاک روی لباسهایش را میتکاند: «پدربزرگ اسم اینجا را دخمه گذاشته بود». ژولی بیتاب به دالان کمارتفاع، تاریک و کوچک پیش رویش خیره شده بود: «قسم میخورم هیچ کس حتی فکرش را هم نمیتواند بکند که یک همچین جایی پشت این قفسه باشد». سپس سرش را خم کرد و کنجکاوانه پرسید: «انتهای این مسیر به کجا ختم میشه؟». هامون در حالی که به سمت شمعدان روی طاقچه میرفت: «باید خودت ببینی!».
شمع را روشن کرد و با حالی مرموز آن را جلوی دالان گرفت: «کسی از اینجا خبر نداره. حتی پلیس بعد از قتل پدر چندین بار تمام خانه را وارسی کرد، اما هیچ کس هرگز از این مسیر مخفی خبردار نشد. تو تنها کسی هستی که از این راز خانوادگی باخبر میشه». چشمان ژولی گشاد شد. هامون جلوی دالان روی زانوهایش نشست و شمعدان را به میان تاریکی برد: «بسیار خوب. اول من وارد میشم». زولی به نشانهی موافقت سری تکان داد و هامون شبیه ماری درون دالان خزید. «دنبالم بیا...»
مسیر به اندازهای تنگ بود که به سختی میشد درون آن جا گرفت. ژولی به درون حفره خزید: «اینجا خیلی ترسناکه». انعکاس صدایش پیچید... هامون همچنان که به جلو خیز برمیداشت: «فقط چند قدم دیگه مونده». دیوارهای سنگی دو طرف سردی تحمل ناپذیری داشت. هامون پس از چند لحظه جلوی در آهنی دو تکهی بزرگی متوقف شد. سقف دالان جلوی در به اندازهی یک مرد بلند قد، ارتفاع داشت.
هامون ایستاد. ژولی با نفسی بریده خودش را به جلوی در رساند و در همان حالت درازکش بی آنکه حرفی بزند زیر نور زرد شمعدان به درخشش نگارههای مبهم روی در خیره شد.
«اين امکان نداره». هامون لبخند زد: «باهات موافق نیستم!». ژولی همانطور که ناباورانه با سر انگشتانش خطوط مبهم نقشهای روی در را دنبال می کرد از جایش بلند شد. هامون شمعدان را به او سپرد و کلید را به سمت یکی از صد نیلوفری که روی در پیش چشمانش وجود داشت برد و با حالتی رمزگونه آن را چرخاند: «هنوز نمیدانم اگر تصمیم بگیرم عدد دیگری به جز روز تولدم را به خاطر بسپارم تا چقدر موفق میشوم! پس بهتره تا مطمئن نشدم رمز این در را عوض نکنم!» و کلید را چرخاند.
فرمت محتوا | epub |
حجم | 2.۴۱ مگابایت |
تعداد صفحات | 392 صفحه |
زمان تقریبی مطالعه | ۱۳:۰۴:۰۰ |
نویسنده | محمد عنبرزاده |
ناشر | انتشارات البرز |
زبان | فارسی |
تاریخ انتشار | ۱۳۹۵/۰۱/۲۱ |
قیمت ارزی | 3 دلار |
قیمت چاپی | 19,000 تومان |
مطالعه و دانلود فایل | فقط در فیدیبو |
اول اسم و طرح روی جلدش نظرمو جلب کرد. در کل کتاب خوبی بود .بعضی قسمتاش راجع به آیین زرتشتی ها و شهر بی حصار و عشق به خدا بود رو خیلی دوست داشتم و آموزنده بود. ولی در کل داستانش و هوش دو شخصیت اصلی برای پیدا کردن نشانه ها خیلی تخیلی و غیرقابل باور بود. یه مشکلی هم که وجود داشت ( مخصوصا اوایل داستان) این بود که نویسنده اگر اسمی از تهران و یزد و شیراز نمیبرد، اینطوری تصور می شد که فضای داستان مربوط به خارج از کشور هستش . انگار نویسنده با دیدی که از داستان های خارجی داشته اصرار داشته تا بگه داخلی هستش. از متن کتاب : "چشم ها دروغگویند. هم فریب میخورند و هم فریب می دهند، اما قلب های راستین، نه فریب می خورند و نه فریب می دهند. دیوار های شهر شما کیفر زیاده خواهی است و نمود ترس از شکستن حرمت ها. اینجا همه عاشقند. و عاشق پاک، حرمت شکنی نمی کند. اینجا حرمت یکی است و آن هم ناشکستنی. مردمان این شهرها حرمت می شناسند، پس دیوارها پوچ اند. دیوارها طلسم شهر های شما هستند. دیوارها تنگ و تنگ تر خواهند شد و غریبگی را تا خویشتن خویش پیش خواهند برد. روزی خواهد آمد که آینه ها هم با شما و مردم شهرتان غریبگی خواهند کرد.و این چنین است که شما در کنار هم زندگی میکنید، اما باز تنهایید."
اینطور فکر می کنم که منظور از ژاله در واقع فلسفه ی وجودی ژاله (شبنم) است که در خود داستان توضیح داده شده شاخ آگراداد همان تاج کوروش است که به نام ذو القرنین در قرآن به او اشاره شده. این کتاب سرشار اژ پیچیدگی با قلم روان این استاد نویسندگی آقای عنبرزاده است که خواننده را هر لحظه با خود همراه می کند. بنده به شخصه آن را پیشنهاد می کنم. :)
از کسایی که این کتابو خوندن کسی اینجا هست که بتونم ازش سوال کنم؟ منظور نویسنده از رمزهای ژاله و شاخ آگراداد چی بود؟ کسی میدونه اخر دایتان دقیقا چی شد؟! عجب پیچیدگی داشت :-)
******درون انسانها بزرگترین میدان جنگ هستی است، جنگی که یا با مرگ به پایان می رسد یا با عشق****** از جملات زیبای همین کتاب
تعریف این کتابو زیاد شنیده بودم خوب بووود. به کسایی که ایران و کورش بزرگو دوست دارن شدیدا توصیه میکنم من پنج ستاره میدم *****
معرکه بود!! مرسییییییی با خوندنش یاد کتاب رمز داوینچی افتادم.خیلی قوی بود بخونید ضرر نمیکنید! پنج ستاره کمشه***********
اشک تو چشمام حلقه زده.تا صفحه اخر پلک نزدم............. چقدر زیبا بود عالی عالی عالی فقط همینو میتونم بگم
قلب عاشق تنها جایی است که می تواند تمام تناقضها را یکجا جمع کند. این جمله کتاب واقعا خیییییلییییی قشنگه
بعضیا میگن نثر این کتاب یکم سخته اما به نظر من فاخر به فیدیبوییا توصیه میکنم بخونن پنج ستاره*****
بی نظیر بود هفت رمز حیرت انگیز من از شاخهای تندیس کورش بزرگ و استودان زرتشتیهاش کیف کردم عالی