بسیاری از ما برده ذهنمان هستیم. ذهن ما بدترین دشمن ماست. سعی میکنیم تمرکز کنیم، اما ذهن ما سرگردان میشود. سعی میکنیم بر استرس غلبه کنیم، اما اضطراب نمیگذارد شبها بخوابیم. سعی میکنیم به کسانی که دوستشان داریم خوبی کنیم، اما بعد یادمان میرود و فقط به خودمان فکر میکنیم. هنگامی هم که میخواهیم زندگی خود را عوض کنیم، غرق در تمرینهای فکری و معنوی میشویم و انتظار داریم سریع نتیجه بگیریم، اما بعد از اتمام یک دوره خوش و کوتاه باز هم تمرکز خود را از دست میدهیم. به حالت پریشانی و حیرت برمیگردیم و باز هم ما میمانیم و احساس نومیدی و بیپناهی.
باید از صمیم دل بخواهیم که سرعت خود را کاهش دهیم، مهربانتر باشیم، نترسیم، با اعتماد به نفس و با عزّت زندگی کنیم، اما خیلی وقتها قادر به اینها نیستیم زیرا کاملاً به شیوهها و روشهای موجود خو کردهایم. ذهن ما بیانعطاف مینماید. لطافت گل بر ما تأثیر گذاشته است اما تلاش نکردهایم که جایی برای آن تدارک ببینیم. ممکن است احساس کنیم که قابلیت ما برای عشق ورزیدن یا محبت کردن محدود است و همه چیز همینطور است که هست.