مادر از خواب پرید. از سمت در ورودی خانه صدایی به گوشش رسیده بود. یک نفر در را باز کرده و آهسته داخل خانه شده بود. قلب مادر ضربانش شدید شده بود. همان طور که دراز کشیده بود، در تاریکی مطلق اتاق چشمان خوابآلود خود را باز کرد. در انتظار مانده بود تا لااقل از لابلای کرکرهها، رشته نازکی از نور ظاهر شود. ولی شبی بود بدون ماه و ظلمت چنان غلیظ بود که میتوانستی آن را مانند مایعی در دست بگیری. در کنار او، شوهرش به طرزی نامتناوب خُرخُر میکرد. «او هم که در خواب است. هیچ صدایی را نمیشنود.» از این که میدید فقط خود او صدای باز شدن قفل در را شنیده است، بار دیگر به وحشت افتاد. اکنون دیگر صدایی به گوش نمیرسید. شاید هم صرفا زاییده تخیلات او بود. با این حال، آن شک و تردید همراه صدا در دلش برجای مانده بود.
در پشت پنجره ناودانی شرشر میکرد. بجز آن صدای دیگری به گوش نمیرسید. ولی وحشت این که بیگانهای به آنجا پا گذاشته است چنان در او شدید بود که قلبش به شدت میتپید و او تپش آن را در بازو و گلو و سرش حس میکرد...