منظرهای غمانگیز بود. خشک و وحشی. به زمینه تابلوی نقاشی شباهت داشت؛ تابلویی که «روز قیامت» را نشان میداد. صخرهها از زور خشکی به سفیدی میزدند و به نظر میرسید بوتههای خاردار به طور معجزهآسایی هنوز زنده ماندهاند. دشت را گرد و غبار پوشانده بود. هیچ چیز سبز و شادابی به چشم نمیخورد. دلت نمیخواست چهرهات را روی آن تکیه بدهی. همه جا خشک و برهوت بود. گلها در زیر غبار سفیدرنگ خفه شده بودند. همه چیز، از درختان گرفته تا صخرهها، از دشت تا جاده، تشنه باران بود. نعمت الهی را آرزو میکردند. ابرها روی هم انباشته شده و تهدیدآمیز شده بودند، انگار هر آن ممکن بود که منفجر شوند و رگباری بگیرد. روی کوههای افق مغرب نوری کبودرنگ افتاده بود و در افق شرق، ابرها، به صورت دودی سیاهرنگ درآمده بودند. با این حال قطرهای باران نیامده بود. شاید تا چند ساعت دیگر هم باران نمیگرفت. شاید باد مختصری میوزید و ابرها را اینجا و آنجا پخش میکرد. ولی کسانی که دستان خود را پیش برده بودند یا داشتند هوا را بو میکشیدند انگار از همان موقع بوی خاک خیس از باران را به مشام میکشیدند. به نظر میرسید که در چنین ساعتی، در چنان منظرهای عیسی مسیح روی صلیب جان داده بود...