دفعه اول خانه حسن اینها دیدمش. از فامیلهای دور بابای حسن بود. از اینها که سالی یک بار توی ختمی، جشنی چیزی سر و کلهشان پیدا میشود و از دور با آدم سلامعلیک میکنند، بعد دوباره تا سال بعد گم و گور میشوند. یک پسر لاغر سبزه بود که سر همین موضوع بهش هادی بِلَک هم میگفتند. پاهای پرانتزی ناراحتکنندهای داشت و تهریش نمره هشت. نه اینکه درست اندازه گرفته باشم یا از خودش پرسیده باشم ولی در اصل، تهریش آنقدری همان نمره هشت میشود. از این شلوارهای جین پارهپوره هم تن کرده بود. همانجا با حسن شرط بستم که شلوارش باید بعدا پاره شده باشد. لااقل از یک جاهاییش بعدا پاره شده بود. اما حسن، محض خاطر خودش هم که شده زیر بار نمیرفت. میگفت: «نه بابا، چی میگی؟ پسره خرپوله، محال ممکنه.» کمی باهاش بحث کردم تا بالاخره قانع شد بعدا راجع بهش حرف بزنیم. به خدا اگر آن تُنبان نکبتیاش درست از روی زانو پاره نشده بود من هم اصراری نداشتم. تازه همین یکی که نبود. جورابش هم کلی کثیف بود که آن را هم حسن میگفت کفشش رنگ پس میدهد. اما اینها حرف یامفت است. جوراب کثیف و شلوار پاره آبرو برای آدم باقی نمیگذارد. کار از آنجا خراب بود که با همین ریخت و روز قزمیتش ادعا میکرد که میتواند ظرف مدتزمان کوتاهی مایهدارم کند. نکرده بود حداقل کت و شلواری چیزی برای خودش راست و ریست کند که حرفش را راحتتر به کرسی بنشاند. قبول دارم که تعداد آدمهای کت و شلواری ناجوری که تا حالا دیدهام خیلی زیادتر از خوبهاشان است اما به هر حال هر کاری حساب خودش را دارد. اگر کسی خواست حداکثر میشود کراوات نزند، ولی با لباسهای جرواجری نباید در باره پیشنهادهای مالی کلان صحبت کرد.
یک گوشه اتاق حسن نشستیم که ای کاش، قلم پای نحسم میشکست و همچه خبطی نمیکردم. هر چی بدبختی بعد از آن کشیدم از همان نشستن بود. همین الآن که اینجا در خدمت شما هستم هم به این نشستن مربوط میشود. اینها را نگفتم که از این جوانک متنفر بشوید اما اگر بخواهید در آینده به من حق بدهید حتما خیلی به دردتان خواهد خورد.