پمپبنزینی متروکه بود، پایینتر از چهارراه سرچشمه، توی یک عقبنشینی از پیادهرو عریض خیابان. سقف ایرانیتیاش نیمهآویزان بود و دیوارها گُلهبهگله در اثر آتشافروزی خیابانخوابها سیاه شده بود. جای شیشههای ریختهی اتاقک ته پمپ را روزنامههای زردشده گرفته بود و یک پتوی پلنگی پاره از چارچوب در آویزان بود.
قرصها تازهتازه داشت خط میانداخت و حال ایبیش بهتر بهنظر میرسید. شمد کهنهای دور خودش پیچیده بود، کنار خاکستر آتش نشسته بود و داشت روی سر گربهی سیاهی دست میکشید. قاسم پرسید: «رفیقته؟»
«کی؟ این؟ آره دمقرمزیه. از وقتی اومدم اینجاس. سنگصبورم شده.»
قاسم یک بار دیگر سرتاپای گربه را زیر نظر گرفت. دریغ از یک نقطهی قرمز.
«کی همچی اسم مسخرهای رو این گذاشته؟ اینکه عین قیر سیاهه.»
«اسمشو من گذاشتم. شب اول که اومده بودم بهنظرم توک دمبش به قرمزی میزد، اما حالا دیگه اثری از آثارش نیس. ولی خب اسمه دیگه، خیابون که نیس هر روز هر روز اسمشو عوض کنی.»
قاسم کمکم داشت دستگیرش میشد که با چهجور آدمی طرف حساب شده است. ایبیش هنوزکمی لرز داشت. قاسم گفت: «میخوای آتیش برات روشن کنم؟»
«نه داداش. دیگه خو کردم. الانه که این قرصا بشینه تو جونم، زودی ردیف میشم. بذار یهکم شبتر که شد یه حالی بهش میدیم. الان روشن کنی شب میمونیم بی هیزم.»