در من ستارهای است که سوسو نمیزند
در من شبی که شانه به گیسو نمیزند
با زورق شکستهی خود، آرزوی پیر
در چشم من نشسته و پارو نمیزند
بالاتر از سیاهی و درهمتر از شب است
گیسوی او که با شب من مو نمیزند
حرف از صمیم قلب و دم از عشق و عاشقی
من میزنم همیشه، ولی او نمیزند