روزگاری در سرزمینی دور به اسم بابل زن و مرد مهربانی زندگی می کردند؛ یونا و تارخ. تارخ نگران بود چون همسرش به زودی بچه اش را به دنیا می آورد. یک روز یونا تنها نشسته بود و آسمان را تماشا می کرد، ستاره ای آن دورها برق می زد.کم کم درد توی دلش پیچید. فهمید مهمان کوچکش می خواهد به دنیا بیاید. بقچه ی لباس نوزادش را برداشت و بی سر و صدا راه افتاد. هوا آرام آرام تاریک می شد. یونا با خودش گفت:« خدایا کجا بروم؟ نکند سربازی های نمرود مرا ببینند..» نمرود پادشاه شهر بابل بود. همان که خودش را خدا می دانست. او به مردم می گفت: «جان و مال همه ی شما در دست من است.» یک شب پادشاه خواب عجیبی دید. اطرافیانش گفتند تعبیرش این است که به زودی در سرزمین ما پسری به دنیا می آید. او تو را نابود می کند. نمرود ترسید و به سربازانش دستور داد؛ بعد از این هر پسری به دنیا آمد فوری او را بکشند.
فرمت محتوا | pdf |
حجم | 46.۰۱ کیلوبایت |
تعداد صفحات | 38 صفحه |
زمان تقریبی مطالعه | ۰۱:۱۶:۰۰ |
نویسنده | مهری ماهوتی |
ناشر | انتشارات علمی و فرهنگی |
زبان | فارسی |
تاریخ انتشار | ۱۴۰۳/۰۳/۲۹ |
قیمت ارزی | 5 دلار |
مطالعه و دانلود فایل | فقط در فیدیبو |