شمعهای مشکی آرامآرام میسوزند و نور بیحالشان را روی دستهگلهای گلایل مشکی سُر میدهند. نشستهای روبهرویم، درست بالای مسجد همانجایی که همهی صاحبعزاها مینشینند. موهای تازه رنگشدهات را چنگ میزنی و از ته دل جیغ میکشی. این اولین بار است که میبینم اشکهایت میریزند بیآنکه حلشده در ریمل مرغوبت باشند، صدای همهمه و گریه تا سقف بلند مسجد میرود و برمیگردد. دورت را گرفتهاند و بادت میزنند، رشتهی نازکی از موهای عرق کردهات به گردن لاغر و سفیدت چسبیده است، هرچند لحظه یکبار انگار داغ دلت دوباره تازه شده باشد، همهی آنهایی که دورت را گرفتهاند را پس میزنی، محکم روی پاهایت میکوبی، شلوارت را چنگ میزنی و بلندتر ناله میکنی...
نمیدانم ناخنهای بلند طراحیشدهات در این چنگ زدنهای بیامان به چه روزی افتادهاند...دلم میخواهد دلم برایت نسوزد؛ ولی میسوزد، دلم برای بچهی ازدسترفتهات آتش میگیرد، من هم مثل تو مادرم، حس داغ مادری اشک گرمی میشود و میافتد روی دستان لرزانم.
میخواهم بلند شوم؛ در آغوش بگیرمت، اشکهایت را پاک کنم، موهای پریشانت را عقب بزنم و آرامت کنم؛ ولی نمیتوانم. بلد نیستم، مثل خیلی چیزهای دیگر که تو بلدشان بودی و من بلد نبودم. بی دستوپا و غمگین، نگاهت میکنم، دلم میخواهد پابهپایت ناله بزنم و مثل همین زنهای پریشانحالِ دوروبَرت فریاد بکشم و از حال بروم... اما نمیتوانم، من هرگز فریاد نزدهام و صدایم هیچوقت تا سقف بلندِ هیچ جایی بالا نرفته است...درست برعکس تو.
تو سادهترین حرفهایت را هم با شور و اشتیاق و فریادگونه با غشغش خندههایی میزدی که تا سقف هرجایی که بودی بالا میرفت.
بوی عطر حلوا میزند زیر دلم. زنی با چشمهای سرخ و ورمکرده، دیس حلوا را مقابلم میگیرد. تصویر حلوا روبهرویم مات و لرزان است. هیچوقت حلوا دوست نداشتهام و نخوردهام چه برسد به خوردنِ حلوای پسرِکوچکِ تو. اشک داغی از گوشهی چشمانِ ریزم به درشتیِ چشمانِ تو فرومیافتد. صدایی در همهی تنِ لرزانم میغُرّد که این حلوایِ پسرِ توست؟!
باز صدای نالههایت بلندتر میشود، مَردی صدای نکرهاش را از بلندگوهای مسجد رها میکند و از نوگل نشکفتهی باغ زندگیات که پرپر شده میخواند، ضجههایت چهارستون مسجد و شانههای لرزان از هقهقم را میلرزاند. هرچقدر تو فریاد میکشی و خالی میشوی من سنگینتر و ساکتتر در جای خودم باقی میمانم... مثل همیشه که در مقابلت ساکت و بیزبان بودم و تو چقدر این بیزبانی را به رخم میکشیدی...
-بخشی از کتاب-