شخصیت اصلی داستان بیگانه، مورسو، نه عشق سرش میشود، نه عاطفه مادرزادی، نه اعتقادهای مذهبی، نه انسانیت و نه هیچ چیز دیگر. مهرۀ سرگردانی است که از ماشینی غولآسا جدا شده و دارد در دنیایی که با موازین و آدمهایش بیگانه است تلو تلو میخورد.
نمیداند چرا زندگی میکند، چرا سرکار میرود، چه هدفی دارد و به دنبال چه میگردد. در واقع دنبال هیچ چیزی نمی،گردد، رباتی است که نادانسته و بیاراده کارهایی را انجام میدهد، آن هم به این خاطر که یا نیازهای جسمانیاش چنین اقتضا میکنند, یا خواستهای جامعه. باید در مراسم خاکسپاری مادرش حاضر باشد، باید چهره او را درون تابوت برای آخرین بار ببیند، و بسیاری بایدهای دیگر، اما موقعی که نادانسته و بیاراده دست به عملی میزند که خودش هم نمیداند چرا، همینها را جامعه به او ایراد میگیرد.
برای کامو همۀ ارزشها، ارزشهای اصیل و متعالی گذشته پوچ و بیهوده شدند، نه عشق به جا ماند، نه مروت و نه انسانیتی. و او همۀ این احساسها را در کتاب کوچکی ریخت و به دنیا عرضهکرد. روشنگریها آن چنان دردآور بود که همه را نگران و حیرت زده کرد. بیگانه ای انگار از دنیایی دیگر به دنیای آدمها آمده، که همه چیز برایش پوچ و بیارزش است.