- بخشی از کتاب:
از خود پرسید: «چه به سرم آمده؟» کابوسی در کار نبود. اتاقش، اتاقی درست و بهقاعده، فقط کمی کوچک، میان آن چاردیواری آشنا، ساکت و آرام غنوده بود. بالای میزی که روی آن مجموعهای از مسطورههای پارچه پخش بود ـ زامزا بازاریابی بود مدام در سفر ـ عکسی به دیوار آویخته بود که بهتازگی از مجلهای مصور درآورده و آن را در قابی طلایی و زیبا جا داده بود. عکس خانمی را نشان میداد که با کلاهی پوستی به سر و شالی پوستی به دور گردن، راست نشسته بود و آستینپوش پوستی بزرگی را که دستش تا آرنج در آن پنهان بود رو به تماشاگر بالا گرفته بود. چشم به پنجره دوخت، و هوای گرفته ـ صدای خوردن قطرههای باران به لبهی فلزی پنجره به گوش میرسید ـ سخت غمناکش کرد. با خود گفت: «چه میشود اگر باز کمی بخوابم و این دیوانگیها را فراموش کنم.» ولی خوابیدن شدنی نبود. زیرا او عادت داشت به پهلوی راست بخوابد، ولی در وضع فعلی نمیتوانست به پهلو بغلتد. با هر نیرویی هم خود را به راست میکشید، باز تاب میخورد و به پشت برمیگشت. چهبسا صدبار تلاش کرد، چشمها را میبست که جنبوجوش پاهای خود را نبیند، و سرانجام وقتی دست از تلاش کشید که در پهلوی خود دردی ناآشنا، گنگ و خفیف احساس کرد.