فرهنگ و مفهومِ آن و نسبتِ ذاتِ بشر با آن از دیرباز یکی از درگیریهایِ اصلیِ ذهنِ من بوده است. زیرا که این ذهنْ از سالهایِ جوانی بر گِردِ یک مسألهیِ اصلی، بر گردِ مسألهیِ فرهنگِ «ما» و بحرانِ فرهنگیِ «ما» و معنا و ماهیتِ این «ما»یِ بحرانزده میگشته است. بحرانی که با گذشتِ زمان سختتر و ژرفتر و هولناکتر چهره نمود، تا بدان جا که امروز، به گمانام، این پرسش که «ما» کیستیم و فرهنگِ «ما» کدام است و راه ـ وـ روشِ رفتار و اندیشه و زندگانیِ «ما» چهگونه میباید باشد، آن پرسشِ دشوار، تلخ، و ترسناکی ست که ذهنهایِ اندیشهگرترین و حسّاسترین و شریفترین جانها را در میانِ «ما» به خود مشغول داشته است. و اینها همه در بنیاد به پرسش از فرهنگ و ماهیتِ آن بازمیگردد، و این پرسشیست که تاکنون در میانِ «ما» با دیدِ علمی و فلسفی چنانکه باید طرح نشده، و زبانِ ما هنوز چنان که باید آمادهیِ گفتار در بارهیِ آن نیست.