مورچههای بالدار از حاشیهی تصویر زن میگریزند. زن با سایهی كوچكش، بیآنكه هیچ طرحی از چهرهاش پیدا باشد، همچنان در متن خاكستری کتاب ایستاده است. وقتی فكر میكنم او همیشه آنجا خواهد ایستاد، غمناك میشوم. دلم میخواهد دستهایش را كه زیر لباس بلندش پنهان مانده بگیرم. قدمزنان برویم باغ شقایق، پشت سروهای خمرهای بنشانمش. برگردم و مثل حالا كه قرصها تأثیر خود را میگذارند به خوابهایم بگریزم. در فاصلههای كم و زیادشان بیهوش تاب بخورم و فكر كنم تا آنموقع حتماً مردی خواهد آمد و در یك صبح روز هفتم، پشت سروهای خمرهای، زن را پیدا خواهد كرد.