سینما در زندگی ما جایگاه ویژهای داشت. همهمان عاشق فیلم و سینما بودیم. از کوچک و بزرگ، و این عشق را مدیون شوهرخالههایمان بودیم که صاحب سینما بودند.
سینما رفتن در خانوادهی ما آداب خاص خودش را داشت. تا زمانی که بچه بودیم، پیش از رفتن به سیکل دوم، صبحهای جمعه میرفتیم. معمولاً یکی از بزرگترها ما را میبرد و برمیگرداند. آنهم فیلمهای هندی، که پرسوزوگداز بود و اشکمان را در همان دوران بچگی درمیآورد و ما تحتتاثیر آن فیلمها، همینکه خالهها از خانه بیرون میرفتند، چادرهایشان را دور کمر میبستیم و بال آن را روی شانه میانداختیم و با مدادِ ابرو یک خالِ گرد روی پیشانی میکشیدیم و هرچه زیورآلات بدلی در خانه بود، بهدست و گردن و گوش میبستیم و نقشِ زنِ شوهرمرده، یا مادرِ بچهازدستداده را بازی میکردیم. گاهی هم بهمحض آمدن باران میدویدیم توی حیاط و دور درختها چرخ میزدیم و آوازهای سوزناک هندی میخواندیم. آنقدر ادامه میدادیم تا اینکه خالهها داد میزدند: «خاکَ شیمی سر، بایید بوجور، الان سرما خوریدی!»
همینکه پا به کلاس ده میگذاشتیم و بنا به گفتهی آنها میشدیم، پیله دوختر، اجازه داشتیم که شبهای جمعه با آنها به سینما برویم.
ما دلمان میخواست مثل همهی جوانها، سانس هفت تا نُه برویم که «آبوهوا» ببینیم، اما مامانها میگفتند: «نخیر، اوو سیانس جغلن شینه. امی امرَ اییدی و امی امرَ هم وگردیدی!»
سینما رفتنهای ما از دعوتشدن به یک مهمانی بزرگ، مهمتر بود. از ساعت هفت شروع میکردیم به حاضر شدن. از روز قبل، خالهها بههم زنگ میزدند و از لباسهایی که میخواستند بپوشند، میپرسیدند: «تو چی دوکودندری؟ امشب هچین قیامته! همهی پیله آدمان اییدی!»
خالهها همه یک سایز و یک هیکل بودند و به اندازهی موهای سرشان لباس داشتند، اما باز هر ماه، هر چهارتا باهم میرفتند مغازهی آقای خورشیدی و توپهای پارچه را زیرورو میکردند و هرکدام یک رنگ شاد و سرزنده انتخاب میکردند. سبز زنگاری، آبی نفتی، بنفش بادمجانی، قرمز عنابی.
از آنجا هم یکراست میرفتند خیاطی زیبا پیش رحیم آقا و آنقدر بورداها را ورق میزدند تا مدلهای دلخواهشان را پیدا میکردند و سفارشهای لازم را هم برای زود حاضر شدن میدادند: «رحیمآقا دِ سفارش نکونیمی آ، جمعه شبِ رِه حاضر ببهیا!»
روز پنجشنبه، روز حمام هم بود. حمام حاجآقا بزرگ. نمره.