ساعت یه ربع به شش بود. خودم این طور تنظیم کرده بودم، چون میدانستم همه این ربع ساعتها وقتش آزاده. نشستم رو مبل و نگاه کردم به موتزارت که تو یه باغ وایساده بود و داشت ویولن میزد. قابش قهوهای سوخته بود. به رنگ بژ دیوار میآمد. شاگردی تو اتاق داشت زرزر میکرد. معلوم بود هنوز مبتدیه. وقتی از اتاق آمد بیرون، بلند شدم. تا منو دید یه لحظه ابروهاش رو برد بالا و با اون چشمهاش به من زل زد. موهاش همان طور بلند و نامرتب بود. ولی... ولی نمیدانم چرا بهش میآد. قیافه خاصی داره. یه جور خوشتیپیِ... چه جوری بگم؟ خوشتیپیِ وحشی ولی در عین حال معصومانه داره. شبیه... وای خدایا شبیه... یه هنرپیشه زمان ماست. اسمش یادم رفته. همون که تو فیلم لاو استوری بازی میکرد. به نسترن بگم یادش میآد. آمد جلوم، وای چه قدی داشت. سر من تا شانهاش میرسید. بگذریم از این که، سر من فقط تا شانه همه میرسه! گفتم، برای چه آمدم. روی یه ورقه، اسم کتاب رو نوشت و وقتی داشت میداد به من، بفهمی، نفهمی لبخند زد و باز یه نگاه عمیق...