درباره مجموعه سی و نه سرنخ، هزارتوی استخوان ها جلد 1
ویلیام مهر روی پوشۀ چرمی را باز کرد. او مردی تنومند و قدبلند بود. بینیاش که درست مانند یک شاخص آفتاب بیرون زده بود، نیمی از صورتش را در سایه فرو میبرد. او مشاور گریس بود، نزدیکترین فرد مورد اعتماد، دستکم در نیمی از زندگی او. در طول این سالها رازهای بسیاری را با هم شریک شده بودند، اما هیچکدام به اندازۀ این یکی خطرناک نبود.
مدرک را طوری نگه داشت که او بتواند ببیند. موجی از سرفه بدن زن را فرا گرفت. سالادین با نگرانی میومیو کرد. هنگامی که سرفه پایان گرفت، ویلیام به او کمک کرد تا خودکار را به دست گیرد. زن امضای ضعیف خود را پای ورقه نشاند.
ویلیام با ناراحتی گفت: «اونها هنوز خیلی جوانند. اگه فقط پدر و مادرشون....»
گریس با تلخی گفت: «اما پدر و مادرشون نیستند. و اون بچهها هم باید تا حالا به اندازۀ کافی بزرگ شده باشند. اونها تنها فرصت ما هستند.»
«اگه موفق نشن....»