در سال ۱۹۹۰ وقتی جایزه نوبل به اُکتاویو پاز شاعر مکزیکی تعلق گرفت، هیچکس متعجب و غافلگیر نشد. جهان هنر و ادب، بر عکس، از این انتخاب شایسته و در عین حال جنجالی آکادمی سوئد (که اغلب بنا به اقتضای مصلحتهای روز و به خاطر عقاید و افکار سیاسی جایزههای خود را اعطا میکند تا شایستگیهای ادبی شعرا و نویسندگان) به وجد درآمد، زیرا اکتاویو پاز با بیش از نیم قرن تلاش در زمینه شعر و ادبیات مکزیک، در دریف شاعران انگشت شمار و بزرگ جهان درآمده بود.
پاز در سال ۱۹۱۴ در مکزیکوسیتی چشم به جهان گشود. در هفده سالگی به نویسندگی و شاعری پرداخت. پدرش وکیل بود و پدربزرگش، داستاننویس سرشناس. این هر دو در رشد و پرورش ذوق و استعداد پاز، تأثیر و نفوذی بیمانند داشتند. در حقیقت پاز در جوانی ارزشهای اجتماعی را از پدر و ادبیات را از پدربزرگ خود آموخت و سرانجام، شاعری را به جای وکالت برگزید. پاز در سال ۱۹۳۷ به والنسیا واقع در اسپانیا سفر کرد تا در دومین کنگره جهانی نویسندگان ضدفاشیت شرکت کند. در سال ۱۹۴۳ با استفاده از کمک هزینه بنیاد «گوگنهایم» به آمریکا رفت. در آنجا با شعر نوپردازان انگلو آمریکایی آشنا شد. هم در این کشور بود که مطالعه دامنهدار و عمیق خود را درباره هویت مکزیک آغاز کرد که حاصل آن کتابی شد به نام هزار توی تنهایی. در سال ۱۹۶۲ پاز به سمت سفیر مکزیک در هند گماشته شد و به آنجا رفت. تأثیر هند و تمدن و فرهنگ آن را میتوان در کتابهای متعددی که طی مدت اقامت خود در هند نوشته، به ویژه در کتاب پرتوی از هند، میمون دستورشناس و سراشیبی شرق به خوبی مشاهده کرد.
در سال ۱۹۶۸، پاز در اعتراض به سرکوبی خونین تظاهرات آرام دانشجویان در مکزیک، از مقام خود کناره گرفت و از آن پس تا سالهای آخر زندگی خود، سردبیری و نشر چند مجله معتبر ویژه هنر و سیاست را به عهده گرفت. در سال ۱۹۸۰ دانشگاه هاروارد به او دکترای افتخاری اهدا کرد و در سال ۱۹۸۱ مهمترین جایزه ادبی اسپانیا یعنی جایزه سروانتس نصیب او شد.
پاز سیاستمداری است کاردان و هنرمندی چیرهدست که از سویی به زندگی روزانه نظر دارد و از سویی دیگر به درون انسان. او بر خلاف جوانان ارتجاع گرای دهه شصت آمریکا که معتقد بودند نمیتوان با دیگران ارتباط برقرار کرد مگر آنکه ابتدا خود را بشناسیم؛ پیوسته به ما خاطرنشان میکند که ما هرگز نمیتوانیم خود را بشناسیم و رفتاری مناسب اختیار کنیم مگر آنکه ابتدا با دیگران ارتباط پیدا کنیم. در شعر بلند «سنگ آفتاب» میگوید :
من وقتی دیگری هستم، اعمالم بیشتر از آن من است تا دیگران
اساساً برای بودن باید دیگری باشم
به جستجوی خود در دیگران، خود را ترک گویم؛
دیگرانی که اگر من وجود نداشته باشم، وجود نخواهند داشت،
دیگرانی که به هستی من تمامیت میبخشند.
من نیستم، منی وجود ندارد، این پیوسته ما هستیم.
عشق، به گمان پاز، بهترین راه ایجاد رابطه است :
دستهای من
حجابِ هستی تو را از هم میگشاید
در برهنگی دیگری میپوشاندت
اندام به اندام عریانت میکند
دستهای من
و از پیکرت
پیکری دیگر میآفریند