دخترداییام به دقت نگاهم کرد. چشمهای خاکستریاش سرشار از نگرانی بود. «مواظب خودت باش، مگنس. باید صحیحوسالم برگردی. این یه دستوره.»
قول دادم: «چشم، خانم. ما چِیسها باید حواسمون به همدیگه باشه.»
«راستی حالا که حرفش شد...» صدایش را پایین آورد. «هنوز نرفتی اونجا؟»
احساس کردم دوباره در حال سقوط آزاد هستم و به سوی یک مرگ دردناک، شیرجه میزنم.
اعتراف کردم: «نه هنوز. امروز میرم. قول میدم.»